روشن آباد(شهید مهدی موسی نژاد)
هوالرؤوف
روشن آباد
حدود ساعت 11(قبل از ظهر) گوشیم را برداشتم و شماره حاج حسین را گرفتم. بعد از چند تا بوق صدای گرم حاج حسین ازپشت گوشی به استقبالم آمد. سلام و احوالپرسی کردم و پُرسیدم :
"حاجی وقت داری بیام ببینمت؟! مزاحم نیستم؟"
- نه خواهش میکنم در خدمتتم. من نبش 20 متری پیام منتظرتم.
حاج حسین حق استادی به گردنم داشت. همیشه نوشتههایم را به او میدادم که مطالعه و نقد کند. حاج حسین هم همیشه با روی باز میپذیرفت و هرجور راهنمایی و کمکی که میتوانست انجام میداد (آن روز عصر قرار بود به مسافرت کاری بروم و قرار ملاقاتم به نیت خداحافظی بود).
" حاجی من امروز ورامین و تهران کار دارم و بعدش هم میروم سمت گرگان. شما آنجا کاری نداری؟"
- برو به امید خدا! انشاءالله سفر به سلامت. اگر گرگان وقت آزاد پیدا کردی من یک کار کوچولو سمت گلزار شهداء دارم.
"چشم حتما آنجا که رسیدم تماس میگیرم. هر کاری از دستم بربیاید انجام میدهم".
- راستش من یک همرزم شهید بنام مهدی موسینژاد داشتم. میخواستم مزارش را پیدا کنی و اولا به روحش درود بفرستی و بعد نوشته روی سنگ قبرش را برایم بیاوری!؟
سفارش حاج حسین را گرفتم و خداحافظی کردم.
حدود ساعت 6 عصر با همکاران راه افتادیم و نماز صبح را نزدیک قم خواندیم. کارمان تا شب طول کشید و شب را در محل تجهیز کارگاه شرکت خوابیدیم. فردای آن روز به سمت گرگان به راه افتادیم و به گرگان که رسیدیم سریع به سمت روستای انبارالوم( نام روستایی نزدیک گرگان) حرکت کردیم. تا شب کارهایمان را انجام دادیم و شب را در منزل اجارهای در گرگان به سر بردیم. روز چهارم هم در گرگان صرف کارهای اداری و تعمیر ماشین شد.
صبح روز پنجم از همکارها جدا شدم و به سمت بنیاد شهید به راه افتادم. آدرسی که بهم داده بودند مربوط به اداره بنیاد شهید شهر گرگان بود. جلوی اطلاعات خودم را معرفی کردم و گفتم از شیراز آمدهام تا اطلاعاتی در مورد شهید موسینژاد بدست بیاورم. مرا به سمت اتاق پژوهش شهداء راهنمایی کردند.
خانم حاجیلری بعد از پرسیدن سؤالاتی مشغول جستجو در دفاتر و کامپیوتر بنیاد شهید شد. اما هرچه میگشت اثر کمتری از شهید بدست میآورد. بعد از یک ربع، بیست دقیقهای با شخصی در سازمان بنیاد شهید استان گلستان تماس گرفت و متوجه شد که شهید در شهرستان کردکوی دفن شده است و پدر و مادر شهید نیز به رحمت خدا رفتهاند.
شهیدانی اینچنین در دوران دفاع مقدس کم نبودند. شهیدان گمنامی که بدون هیچ چشمداشتی جان پاکشان را نثار خورشید اسلام کردند. شهیدانی که آرزو میکردند که گمنام بمانند و رمز و راز عاشقیشان با خدایشان پنهانی باشد. شهیدانی که حتی پس از آنها نیز کسی نماند که راز آنها را فاش کند و از نام آنها بهرهبرداری کند.
ای کاش بتوان درک کرد که این شهیدان هنوز زندهاند و میتوان از محضر آنها بهره جست.
از بنیاد شهید گرگان آدرس را گرفتم و به سمت سازمان بنیاد شهید استان گلستان براه افتادم. آنجا نیز مسئول مربوطه مرخصی بود و اطلاعاتی کسب نشد. فقط از روی سیستم سازمان بنیاد شهید اطلاعات زیر بدست آمد:
مهدی موسینژاد، فرزند رضا، متولد1339، کردکوی.
اشتیاق یافتن آن شهید بزرگوار خاموش نشده بود. به سمت ایستگاه کردکوی به راه افتادم. از راننده خط گرگان کردکوی خواستم که مرا به سمت گلزار شهدای کردکوی برساند. با قرائت فاتحه و سلام به شهداء وارد گلزار شهداء شدم. اما انگار که آن شهید میخواست که باز هم گمنام و مظلوم بماند. در قطعه شهداء هیچ اثری از آن شهید نبود. از فردی که در آنجا مشغول فاتحه خواندن بود سراغش را گرفتم به اتفاق آن شخص که گویا از جانبازان جنگ بود به راه افتادیم و سراغ چند شهیدی که خارج از قطعه شهداء دفن شده بودند رفتیم اما هیچکدام مهدی موسینژاد نبود. مرد ناشناس پیشنهاد داد که سراغ حاج تقی(خادم قبرستان کردکوی) برویم شاید که او شهید را بشناسد .حاج تقی در غسالخانه مشغول بود از لای در باز غسالخانه پیرمرد با قطعهای کفنی رد شد در غسالخانه را آرام باز کردم روی سنگ غسالخانه جنازهی کبود طفل کوچکی که شاید حدود 1 سال داشت در حال شسته شدن بود، از حاج تقی که سراغ شهید را گرفتم فقط گفت: نداریم.
اشک در چشمانم حلقه زده بود واقعا صحنه تلخی بود احساس میکردم که شهید این همه راه مرا آورده است تا پیامی را به من برساند. صدای ضجّه مادر فضا را غمانگیز کرده بود شاید شهید میخواست شهادت حضرت محسن(ع) تداعی شود و مخفی بودن مزار مطهر حضرت فاطمه(س) به ذهنم بیاید و بدانم که شهید نیز به احترام آن بانوی گرامی دوست دارد که مزارش مخفی بماند. اشکم را پاک کردم و با ناامیدی به سمت بنیاد شهید کردکوی راهی شدم. مردی حدودا50 ساله روی صندلی جلوی اطلاعات نشسته بود و پایش را روی پا انداخته بود از او درباره شهید پرسیدم، شهید را میشناخت!
- مهدی موسینژاد دنگلانی؟ مزارش روشنآباد است. نمیتوانی بدون وسیله آنجا بروی. خیلی بدمسیر است.
نام روشنآباد مانند چراغی بود که تاریک خانه ناامیدی را روشن میکرد. انگار شهید مطمئن بود که پیامش را رسانده و نقاب از هویتش برداشته بود:
- دنبال مزار من نگردید. بگذارید که مخفی و گمنام بمانم.
ایستگاه گرگان نزدیک بود. در مسیر برگشت چشم به جنگلهای سرسبز دوخته بودم و تصویر روشنآباد در خیالم پدیدار شده بود:
حفرهای نورانی در دل تاریک جنگلهای انبوه و بههم پیوسته. چشمهای از نور که منشأ نورآن یک شهید بزرگوار بود.