فرزدق

دل نوشته های یک شاعر(محسن حاتم زاده)

فرزدق

دل نوشته های یک شاعر(محسن حاتم زاده)

فرزدق
گفتی ز خاک بیشترند اهل عشق من

از خاک بیشتر نه که از خاک کمتریم

دوستان عزیز سلام و عرض ادب
خداوند را شاکرم که به حقیر توفیق داده است تا بتوانم مطالبی را در قالب شعر ، داستان و خبر در مورد اهلبیت (س) ، شهرم زرقان ، شهدا ، ایثارگران و بزرگان زرقان و دوستانم در این فضا قرار دهم تا شاید قدم کوچکی در راستای معرفی وگسترش فرهنگ اسلامی و ایرانی خویش انجام دهد.
محسن حاتم زاده 09177377454
خاک پای مردم شریف ایران
نویسندگان
پنجشنبه, ۹ آبان ۱۳۹۲، ۱۱:۲۷ ب.ظ

روشن آباد(شهید مهدی موسی نژاد)

هوالرؤوف

روشن آباد

حدود ساعت 11(قبل از ظهر) گوشیم را برداشتم و شماره حاج حسین را گرفتم. بعد از چند تا بوق صدای گرم حاج حسین ازپشت گوشی به استقبالم آمد. سلام و احوالپرسی کردم و پُرسیدم :

"حاجی وقت داری بیام ببینمت؟! مزاحم نیستم؟"

-         نه خواهش می­کنم در خدمتتم. من نبش 20 متری پیام منتظرتم.

حاج حسین حق استادی به گردنم داشت. همیشه نوشته­هایم را به او می­دادم که مطالعه و نقد کند. حاج حسین هم همیشه با روی باز می­پذیرفت و هرجور راهنمایی و کمکی که می­توانست انجام می­داد (آن روز عصر قرار بود به مسافرت کاری بروم و قرار ملاقاتم به نیت خداحافظی بود).

" حاجی من امروز ورامین و تهران کار دارم و بعدش هم می­روم سمت گرگان. شما آنجا کاری نداری؟"

-         برو به امید خدا! ان­شاء­الله سفر به سلامت. اگر گرگان وقت آزاد پیدا کردی من یک کار کوچولو سمت گلزار شهداء دارم.

"چشم حتما آنجا که رسیدم تماس می­گیرم. هر کاری از دستم بربیاید انجام می­دهم".

-         راستش من یک همرزم شهید بنام مهدی موسی­نژاد داشتم. می­خواستم مزارش را پیدا کنی و اولا  به روحش درود بفرستی و بعد نوشته روی سنگ قبرش را برایم بیاوری!؟

سفارش حاج حسین را گرفتم و خداحافظی کردم.

حدود ساعت 6 عصر با همکاران راه افتادیم و نماز صبح را نزدیک قم خواندیم. کارمان تا شب طول کشید و شب را در محل تجهیز کارگاه شرکت خوابیدیم. فردای آن روز به سمت گرگان به راه افتادیم و به گرگان که رسیدیم سریع به سمت روستای انبارالوم( نام روستایی نزدیک گرگان) حرکت کردیم. تا شب کارهایمان را انجام دادیم و شب را در منزل اجاره­ای  در گرگان به سر بردیم. روز چهارم هم در گرگان صرف کارهای اداری و تعمیر ماشین شد.

صبح روز پنجم از همکارها جدا شدم و به سمت بنیاد شهید به راه افتادم. آدرسی که بهم داده بودند مربوط به اداره­ بنیاد شهید شهر گرگان بود. جلوی اطلاعات خودم را معرفی کردم و گفتم از شیراز آمده­ام تا اطلاعاتی در مورد شهید موسی­نژاد بدست بیاورم. مرا به سمت اتاق پژوهش شهداء راهنمایی کردند.

خانم حاجیلری بعد از پرسیدن سؤالاتی مشغول جستجو در دفاتر و کامپیوتر بنیاد شهید شد. اما هرچه می­گشت اثر کمتری از شهید بدست می­آورد. بعد از یک ربع، بیست دقیقه­ای با شخصی در سازمان بنیاد شهید استان گلستان تماس گرفت و متوجه شد که شهید در شهرستان کردکوی دفن شده است و پدر و مادر شهید نیز به رحمت خدا رفته­اند.

شهیدانی اینچنین در دوران دفاع مقدس کم نبودند. شهیدان گمنامی که بدون هیچ چشم­داشتی جان پاکشان را نثار خورشید اسلام کردند. شهیدانی که آرزو می­کردند که گمنام بمانند و رمز و راز عاشقی­شان با خدای­شان پنهانی باشد. شهیدانی که حتی پس از آنها نیز کسی نماند که راز آنها را فاش کند و از نام آنها بهره­برداری کند.

ای کاش بتوان درک کرد که این شهیدان هنوز زنده­اند و می­توان از محضر آنها بهره جست.

از بنیاد شهید گرگان آدرس را گرفتم و به سمت سازمان بنیاد شهید استان گلستان براه افتادم. آنجا نیز مسئول مربوطه مرخصی بود و اطلاعاتی کسب نشد. فقط از روی سیستم سازمان بنیاد شهید اطلاعات زیر بدست آمد:

مهدی موسی­نژاد، فرزند رضا، متولد1339، کردکوی.

اشتیاق یافتن آن شهید بزرگوار خاموش نشده بود. به سمت ایستگاه کردکوی به راه افتادم. از راننده­ خط گرگان کردکوی خواستم که مرا به سمت گلزار شهدای کردکوی برساند. با قرائت فاتحه و سلام به شهداء وارد گلزار شهداء شدم. اما انگار که آن شهید می­خواست که باز هم گمنام و مظلوم بماند. در قطعه شهداء هیچ اثری از آن شهید نبود. از فردی که در آنجا مشغول فاتحه خواندن بود سراغش را گرفتم به اتفاق آن شخص که گویا از جانبازان جنگ بود به راه افتادیم و سراغ چند شهیدی که خارج از قطعه شهداء دفن شده بودند رفتیم  اما هیچکدام مهدی موسی­نژاد نبود. مرد ناشناس پیشنهاد داد که سراغ حاج تقی(خادم قبرستان کردکوی) برویم شاید که او شهید را بشناسد .حاج تقی در غسالخانه مشغول بود از لای در باز غسالخانه پیرمرد با قطعه­ای کفنی رد شد در غسالخانه را آرام باز کردم روی سنگ غسالخانه جنازه­ی  کبود طفل کوچکی که شاید حدود 1 سال داشت در حال شسته شدن بود، از حاج تقی که سراغ شهید را گرفتم فقط گفت: نداریم.

اشک در چشمانم حلقه زده بود واقعا صحنه تلخی بود احساس می­کردم که شهید این همه راه مرا آورده است تا پیامی را به من برساند. صدای ضجّه مادر فضا را غم­انگیز کرده بود شاید شهید می­خواست شهادت حضرت محسن(ع) تداعی شود و مخفی بودن مزار مطهر حضرت فاطمه(س) به ذهنم بیاید و بدانم که شهید نیز به احترام آن بانوی گرامی دوست دارد که مزارش مخفی بماند. اشکم را پاک کردم و با ناامیدی به سمت بنیاد شهید کردکوی راهی شدم. مردی حدودا50 ساله روی صندلی جلوی اطلاعات نشسته بود و پایش را روی پا انداخته بود از او درباره شهید پرسیدم، شهید را می­شناخت!

-         مهدی موسی­نژاد دنگلانی؟ مزارش روشن­آباد است. نمی­توانی بدون وسیله آنجا بروی. خیلی بدمسیر است.

نام روشن­آباد مانند چراغی بود که تاریک خانه ناامیدی را روشن می­کرد. انگار شهید مطمئن بود که پیامش را رسانده و نقاب از هویتش برداشته بود:

-         دنبال مزار من نگردید. بگذارید که مخفی و گمنام بمانم.

ایستگاه گرگان نزدیک بود. در مسیر برگشت چشم به جنگل­های سرسبز دوخته بودم و تصویر روشن­آباد در خیالم پدیدار شده بود:

حفره­ای نورانی در دل تاریک جنگل­های انبوه و به­هم پیوسته. چشمه­ای از نور که منشأ نورآن یک شهید بزرگوار بود.


نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی