اشکهایت را پاک کن ننه موسی (داستان کوتاه)
هوالرئوف
اشکهایت را پاک کن ننه موسی!
امروز دیگر زمانش رسیده که تبسم تو را ببینم . آغوشت را باز کن.
موجهای من امروز برایت هدیه آورده اند.هدیه ای که سالها منتظرش بودی.
تو سالهاست که با من دوستی و امروز یکی از بهترین روزهای دوستی ماست. من و تو لحظه های تلخ و شیرین زیادی با هم داشته ایم. دوران کودکی ات را خوب به خاطر دارم، اکثر اوقاتت را با من سپری می کردی . صدفهای زیبا را از دامن من می چیدی و ردپایت را به روی ساحل می کشیدی تا من آنها را پاک کنم. خاطره های مدرسه ات را به ذهن آبی ام سپرده ام و تمام همکلاسی ها و معلمهایت را ، خاطره هایی که خودت هم برخی از آنها را فراموش کرده ای .
آری . همه چیز چه زود گذشت ، چقدر سریع بزرگ و جوان شدی و من هر روز زیبایی های جوانی ات را در برابر چشمهایت منعکس می کردم تا احساس نشاط و شادمانی ات مضاعف گردد.
صبحها با چشمهای درخشانت بر روی من طلوع و عصرها پشت به من ، با امتداد سایه ات غروب را تداعی می کردی.روزی که رحمن به خواستگاری ات آمده بود کنار شور و شوقی که در برق چشمانت پیدا بود حجب و حیای معصومانه ای موج می زد و باز هم مثل همیشه تنها رازدارت من بودم.جوابت به رحمن را می دانستم چون قبلا از او با من گفته بودی.
جوانی که حرفه اش ماهیگیری بود . او نیز از کودکی در آغوش من بزرگ شده بود . از دوران نوجوانی اش با من دمساز گشته بو د و سوار بر لنج ماهیگیری جزیره بارها در دل من غوطه ور گشته بود و با خروش و آرامش و طوفان و ملایمت من انس گرفته بود.
چقدر از اینکه به عقد او درآمدی احساس خوشبختی می کردی. روزهایی که او به ماهیگیری می رفت تا آنجا که از چشمانت مخفی می شد بدرقه اش می کردی و بعد او را به من می سپردی و دعا می کردی که زودتر او را دست پر به ساحل برگردانم.
آن روزها آرزو می کردی که هر چه زودتر رحمن بتواند خانه کوچکی بسازد و با او زیر یک سقف باشی ، چقدر آرزویت زود برآورده شد . حتی به یکسال هم نکشید که کار خانه رحمن که بانیرو و نشاط جوانی اش و کمک اهالی جزیره ساخته می شد به اتمام رسید.
راستی جوانها چه آرزوهای قشنگی دارند و گاهی چقدر زود به آرزوهایشان می رسند. شب عروسی ات را هرگز فراموش نمی کنم. صدای هلهله و شادی اهل جزیره مرا به رقص وا می داشت و خروشانم می کرد. می دانستم که دلت پیش من است و اگر می توانستی مرا هم به جشن خودت مهمان می کردی.
حالا دیگر به دریا زدن رحمن بهانه ای شده بود برای دلتنگی های تو و گاهی در دلت شوری نمایان می شد که دل من را هم به شور می انداخت و نمایان شدن لنج ماهیگیری لبخندی بر لبانت پدید می آورد که گاهی مرا به طوفان وا میداشت.
بعد از چندین سال دوستی ، از من توقع داشتی که هر روز تور ماهیگیری رحمن با برکت تر باشد و سفره خانه شما پر رونق تر و چراغ زندگیتان روز به روز گرمتر.
ننه موسی! خوب در دلت ایمان داشتی که آفریدگارمان روزی تمام موجودات را معین فرموده است و مرا وسیله معیشت تو و رحمن قرار داده است اما انگار عادت کرده بودی که خواسته هایت را پیوسته به من بگویی و با من حرف بزنی . چقدر به شما دو نفر حسادت می کردم وقتی می دیدم که رحمن هم به اندازه تو بلکه بیشتر دلش برایت تنگ می شود و چقدر آرزوهایش شبیه به آرزوهای توست چون او هم هر روز با من حرف می زد.
سال سوم زندگی ات با رحمن را یادت هست؟! تا فهمیدی که موسی را در شکم داری ، دلت می خواست با امواج من کیلومترها از ساحل دور شوی و شادی خودت را به گوش مرغهای دریایی ، ماهی ها، کشتی ها و اقیانوس برسانی .
حالا دیگر رحمن را که به من می سپردی ، موسی را نیز به ساحل می آوردی و شیرینی و تلخیهایی را که از من شنیده بودی برایش بازگو می کردی .
بهار سال چهارم ازدواجتان بود که موسی به دنیا آمد .رحمن با نشاط و انرژی مضاعفی به ماهیگیری می آمد و تو هم موسی را برای شیر دادن کنار ساحل می آوردی تا صدای من در گوشش طنین بیافکند و مانند تو و رحمن با من الفت بگیرد.
ای کاش دریای سعادت ساحل نداشت و وقتی چرخ زندگی در سراشیبی خوشبختی می افتاد همواره به مسیر خود ادامه می داد و پستیها و بلندیهای امتحانات و مشکلات و دشواریها راه را ناهموار نمی ساخت.
آه ننه موسی! رسم دنیا همین است چه انسانهای خوشبختی را دیده ام که با دستهای بی مهر دنیا به ناکامی رسیده اند و چقدر انسانهای تیره بخت که بالاخره روزی طعم خوشبختی را چشیده اند.
آنروز در دل من طوفان عجیبی برپا بود . تو داشتی با موسی که حالا دیگر 5 ساله شده بود خودت را سرگرم می کردی تا کمی از دلشوره هایت کاسته شود . هرگز گمان نمی کردم رحمن که مهارت سالها ماهیگیری را با خود داشت در کشاکش امواج من به آب بیفتد و سرش با لنج برخورد کند.
جسم بی جانش را که به ساحل آوردند طبق معمول همه گناهها به گردن من افتاد. اما من از چشمان خیس تو می خواندم که مرا مقصر نمی دانی . تو می دانستی که تقدیر او چنین رقم خورده بود که در آغوش من جان بسپارد و ایمانت به خدا باعث می شد که صبور باشی .
هرگز گلایه ات را نشنیدم و به رویم نیاوردی که رحمن را به من سپرده بودی . موسی را که در آغوش می کشیدی انگار خدا تحمل داغ رحمن را برایت اسانتر می کرد و به همین خاطر بود که نمی گذاشتی موسی به من نزدیک شود. اری با تمام ایمانت ، حق داشتی که مرا از او برانی آخر نمی خواستی که مردم جزیره تو رابا داغ دیگری ببینند. سالها با داغ رحمن گذشت ، ازدواج نکردی و موسی را با هزار سختی بزرگ کردی و در تمام این سالها من شاهد بالندگی و شکوفایی او بودم.
شاید اگر عشقت به خدا و علاقه ات به خاک ایران نبود هرگز به من اعتماد نمی کردی و نمی گذاشتی که موسی سوار بر امواج من یکه تازی کند. اما می دانستی که خاک سرزمینت مورد تهاجم دشمن است و رضای خدا در دفاع از میهن و ناموس و دین می باشد. موسی برای دفاع از من هر روز دل به دریا می زد.
موسی را که به من سپردی جوانی نوزده ساله بود. راستی چقدر شبیه رحمن شده بود وقتی سوار بر قایقهای تندروی جنگی به آسمان زل می زد و یاد تو را در دلش زنده می کرد.
قطرات اشکی که از دوری موسی به صورت من می ریختی چنان تلخی هجران او را به من گوشزد می کرد که انگار تمام تلخی آب من از آن قطرات نشات گرفته اند.
ننه موسی نمی توانم شرح شهادت موسی را برایت بازگو کنم . اما تقدیر اینچنین بود که موسی سهم من باشد و رحمن سهم خاک ؛ و سهم تو داغ باشد و انتظار.
وقتی که از موسی خبر نیاوردند باز هم شکر خدای را بجا آوردی و اینبار بیشتر از من با صبر مانوس شدی .
به بچه های بنیاد شهید که پیشنهاد دادند که به جای موسی گل تشییع کنند و در مزاری به جای او بگذارند گفته بودی (( منتظر می مانم تا دریا موسی را بیاورد.))
بعد از آن هر روز کنار من می آمدی و شروه می خواندی و مردم دیوانه ات می پنداشتند .
همیشه نگاهت را به من می انداختی و یقین داشتی که خواسته ات اجابت می شود و بهمین خاطر بود که هرگز خسته نمی شدی.
اما امروز با روزهای گذشته فرق می کند و زمانش رسیده که چشم انتظاریت به پایان برسد.
درست می شنوی شک نکن این صدای طفلی که می شنوی خیال نیست. از این صندوقچه هدیه ات را بگیر؛ موسی را بازگردانده ام.
حالا می توانی بار دیگر موسی را در آغوش بگیری و به همه مردم جزیره بگویی که بی سبب به من اعتماد نداشتی .